هرکسی لیاقت عشق رو نداره ... وقتی به بعضی ها عشق میورزی و پاکترین احساسات روی زمین رو به پاش میریزی ، فکر میکنه یه خبری هست ! خودشو گم میکنه ! شروع میکنه به آزار دادنت ، چون واقعا نمیدونه باید چیکار کنه!
منطقی باش ! تو الان میون آدمکها هستی ... پس محاسبه گر باش و برای کسی بمیر که برات تب کنه .
اینهم متن کامل و سانسور نشده ی کتاب آقای گابریل مارکز که گویا در ایران سانسور شده و از اینجور چیزا !من که کتابهای این مرد رو نخوندم اما شنیدم خیلی توپه !
خب الان وقت ابراز احترام به فیلم Carlito way هست ! جزو فیلمهای قشنگ و به یادماندنی که در عمرم دیدم ! آنهم با بازی Alpacino !
داستان فیلم مربوط به یک تبهکار معروف است که به محض آزادی از زندان تصمیم می گیرد یک زندگی سالم را شروع کند و از همان ابتدای آزادی این نقشه را با هرکس از جمله نزدیکترین دوستش که در میان میگذارد با استهزاء آنها رو به رو میشود! مسیر فیلم هم نشان میدهد که شخصیت اصلی فیلم علیرغم میل باطنی و تلاش برای دوری از جلد تبهکاری که جامعه به او پوشانده است ولی به این سمت کشیده میشود و...
در کل ، این اثر فیلمی با مضمون مافیایی - عشقی و معناگرا از آب در آمده است! به یاد دارم زمانیکه برای اولین بار این فیلم را میدیدم ۳ بار بلند شدم و دوری زدم تا هیجانم کمتر بشود و بتوانم ادامه فیلم را ببینم ! باوجود اینکه این فیلم از نظر درجه ی معناگرایی به پای فیلمهایی چون : بوی خوش زن یا پرنسس و سلحشور نمیرسد اما نبرد یک انسان با جبر حاکم بر زندگیش را به زیبایی هرچه تمامتر به تصویر کشیده ! هرچند قهرمان فیلم در نهایت مقهور جبر میشود اما همچون یک سامورایی دلیر، شمشیر بدست میمیرد!
رضا ر
همو که به نبرد با اهریمن برمیخیزد ، باید بر حذر باشد که در این فرایند خود به اهریمنی مبدل نگردد . و آنگاه که تو به مغاک مینگری مغاک نیز به تو مینگرد.
این جمله ی معروف و پرمعنی که حتما روزی یکبار آنرا زیر لب تکرار میکنم از نیچه است و اگر اشتباه نکنم در ؛ چنین گفت زرتشت ؛ آنرا گفته ! به نظر من نیچه در این جمله به اهمیت نگرش انسان به زندگی اشاره کرده است . بطوری که بر مبنای این جمله : این نگرش انسان به پیرامون است که مبنای پرورش شخصیتش آنهم بطور خودآگاه یا ناخودآگاه میشود ! اما این جمله بیشتر به تاثیر نگرش انسان بر بخش ناخودآگاه اش در ساخت شخصیتی که پیدا خواهد کرد اشاره میکند !
راستی هر زمان قسمت اول جمله اش را میخوانم به یاد انقلاب کشور خودمان می افتم!
نوشته ی رضا ر
پ . ن :مغاک یعنی جای پست مثل گودال عمیق
در محفلی پرسشی مطرح شده بود مبنی بر اینکه : زندگی جبر است یا اختیار؟ هرکس به فراخور اندیشه هایش به آن پاسخی داده بود ! جواب شما چیست ؟ کنش و واکنش امروزی شما حاصل جبر است یا اختیار ؟ به عبارت دیگر آیا شما میتوانید احاط ای صد درصدی بر زندگی خود داشته باشید ؟ پاسخ مثبت شما به این پرسش به منزله ی اختیار و پاسخ منفی به منزله ی جبر زندگیست!!!
برای بیشتر روشن شدن مطلب بد نیست بدانید که علم روانشناسی ، شخصیت و خلق و خوی فعلی تک تک شما را ماحصل دوران طفولیتتان میداند ! یعنی منش شما درست هنگامی شکل گرفته که شما بسیار ضعیف و ناتوان بودید بطوری که قدرت یا استددلالی قوی برای رد شخصیت اکتسابی نداشتید!
امروز که داشتم توی خیابانهای این شهرآهنی راه میرفتم ، برگهایی که روزگاری سر به سقف آسمان میسائیدند ، تند تند جلوی پایم می افتادند ، انگار در مرگ میخواستند از همدیگر سبقت بگیرند ! به یاد ترانه Wish از گروه Forest of shodows افتادم ، مطلب ذیل کپی پیست محضی از وبلاگ یکی از دوستان است :
Song : Wish
ارزشمندترین چیزهای زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند . پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم . آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟
او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست .
به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشیم.
او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد .
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم.
وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود،موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود.
با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد .
وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمیتوانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند . ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود . دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود.
پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته
به من می نگرد، و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم .
هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم،هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم .
وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم .
وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم . چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم. کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید . یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود:
نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم . در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خانواده نیست .
زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود . این متن را برای همه کسانی که والدینی مسن دارند بفرستید. به یک کودک، بالغ و یا هرکس با والدینی پا به سن گذاشته. امروز بهتر از دیروز و فرداست .
این متن را یکی از دوستان بسیار بسیار گرامی برایم فرستاده بود گفتم بد نیست شما هم آنرا بخوانید .